ای عشق تو ما را به کجا میکشی ای عشق!
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا میپزی و میچشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه میکنمت هر ششی ای عشق
رخساره مردان نگر آراسته خون
هنگامه حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق
هوشنگ ابتهاج
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمهی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریهی بیبهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
فسون شدهی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه، غم نیست
مست از تو، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازهی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
هوشنگ ابتهاج