وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز هر طرف میسوزد این آتش پردهها و فرشها را تارشان با پود من به هرسو میدوم گریان در لهیب آتش پر دود
وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز هر طرف میسوزد این آتش پردهها و فرشها را تارشان با پود من به هرسو میدوم گریان در لهیب آتش پر دود

ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن بترس از خدا

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند
ز بهر بزرگی پسندیده‌اند

سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست

چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز

همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری

ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است

تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد

برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی

ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن

بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس

کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل

ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار

چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری

نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست

دلش کور باشد سرش بی‌خرد
خردمندش از مردمان نشمرد

ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک

توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست

جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشه خرد و پیل گران

چو سالار ترکان به دل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن

چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت

هم از پشت او روشن کردگار
درختی برآورد یازان به بار

که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است

خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه

خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی

جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیس

فردوسی، داستان سیاوش

نبودنت که بر سطر ها اکران میشود تازه میفهمم کلماتم ایفاگران

نبودنت که بر سطر ها اکران میشود تازه میفهمم کلماتم ایفاگران

نبودنت 

که بر سطر ها اکران می‌شود 

تازه میفهمم 

کلماتم ایفاگران دردند...

جمله هایم تقلای نبودن دارند

انگار نبودنت مسریست!

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق جز محنت و غم نیستی اما

ای عشق تو ما را به کجا می‌کشی ای عشق!

جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق


این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می‌پزی و می‌چشی ای عشق


چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق


دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می‌کنمت هر ششی ای عشق


رخساره مردان نگر آراسته خون

هنگامه حسن است چرا خامشی ای عشق


آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق


بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق


هوشنگ ابتهاج



آنچه مهم است صادق بودن است با صداقت آن چیزهای دیگر هم حاصل

آنچه مهم است صادق بودن است با صداقت آن چیزهای دیگر هم حاصل

آنچه مهم است انسان بودن و ساده بودن نیست. آنچه مهم است صادق بودن است؛ با صداقت آن چیزهای دیگر هم حاصل خواهد شد، هم انسان بودن هم ساده بودن.


آلبر کامو

برگها با شتاب به زیر پایت بوسه برگ به زیر پایت را پاییز

برگها با شتاب به زیر پایت بوسه برگ به زیر پایت را پاییز

برگها با شتاب

به زیر پایت می افتند

تا عطر گامهای تو را بگیرند

و مردم به اشتباه

بوسه برگ به زیر پایت را

پاییز معنا می کنند ...


رستا فتاحی

ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ

ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست


آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه‌ی شبانه از توست


من انده خویش را ندانم

این گریه‌ی بی‌بهانه از توست


ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست


فسون شده‌ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست


کشتی مرا چه بیم دریا؟

طوفان ز تو و کرانه از توست


گر باده دهی و گرنه، غم نیست

مست از تو، شرابخانه از توست


می را چه اثر به پیش چشمت؟

کاین مستی شادمانه از توست


پیش تو چه توسنی کند عقل؟

رام است که تازیانه از توست


من می گذرم خموش و گمنام

آوازه‌ی جاودانه از توست


چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست


هوشنگ ابتهاج

عقلانیت را عاشقان میکشند احساسات را دلشکسته گان و آدمیت

عقلانیت را عاشقان می‌کشند...
احساسات را دلشکسته گان
و آدمیت را جاهلان
آه...
شاید سالیان بعد
انسانیت را...
در موزه ها
پیدا کنیم...!

پاییز و مهر نشانه کوچ ست و ایل دلم سالها در سودای رسیدن

پاییز و مهر نشانه ی کوچ ست و ایل دلم سالهادر سودای رسیدن

پاییز و مهر نشانه‌ی

کوچ ست،

و ایل دلم

سالها در سودای

رسیدن به تو . .

شاید آغوش کالم،

میان پاییز فاصله،

جا خوش کرده،

که هنوز

نرسیده است،

به تــــــــــو


رستا فتاحی

روزهایی که بی تو می گذرد گرچه با یاد توست ثانیه هاش آرزو

روزهایی که بی تو می گذرد

گرچه با یاد توست ثانیه هاش

آرزو باز می کشد فریاد:

در کنار تو می گذشت، ای کاش!


فریدون مشیری

نهنگی دید مرگش را ولی دل را به ساحل زد من از پایان خود آگاهم

نهنگی دید مرگش را ولی دل را به ساحل زد من از پایان خود آگاهم

نهنگی دید مرگش را

ولی دل را به ساحل زد

من از پایان خود آگاهم

اما

دوستت دارم.


محمدحسین عاملی