وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز هر طرف میسوزد این آتش پردهها و فرشها را تارشان با پود من به هرسو میدوم گریان در لهیب آتش پر دود
وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

وبلاگ ادبی و فرهنگی فریاد شعر کلاسیک و نو فارسی

خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز هر طرف میسوزد این آتش پردهها و فرشها را تارشان با پود من به هرسو میدوم گریان در لهیب آتش پر دود

چون وقت نماز سجده گاهم بغل است بوسیدن لبهای تو

چون وقت نماز، سجده گاهم بغل است
گویند، که دین و مذهبم مبتذل است

بگذار، در آغوش تو مومن بشوم
بوسیدن لبهای تو «خیر العمل» است...

از کنج لبت دلم عسل می خواهد
یک بوسه و بعد از آن بغل می خواهد!

آنقدر به من وعده نده...! حرف نزن!!
اینبار فقط دلم عمل می خواهد!!!
 
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد!

آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!

آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود غزل اختراع شد!

آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد!

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
اینگونه بود...! که بغل اختراع شد!

وقتی عاشق میگوید تو را میپرستم تصدیق میکند عشق دین دوم است

وقتی عاشق میگوید تو را میپرستم تصدیق میکند عشق دین دوم است

" حین یقول

العاشق لمعشوقته:

«انی أعبدک»

فإنّه یؤکد [دون أن یدری]

أن الحب دیانة ثانیة... "


وقتی عاشق به معشوق می‌گوید:

«تو را می‌پرستم»

[بی‌‌آنکه بداند] تصدیق می‌کند

عشق، دین دوم است...


نزار قبانی

یک روز آخرین کسی که تو را میشناخت خواهد مرد و خاطره تو فراموش خواهد شد

یک روز  آخرین کسی که  تو را میشناخت خواهد مرد  و خاطره‌ تو فراموش خواهد شد

یک روز

آخرین کسی که

تو را میشناخت خواهد مُرد

و خاطره‌ی تو فراموش خواهد شد


اروین دی یالوم

به جا خواهد ماند چایمان ته فنجان کودکى هامان در کوچه ها بغض سنگین

به جا خواهد ماند چایمان ته فنجان کودکى هامان در کوچه ها بغض سنگین
به‌جا خواهد ماند؛
‏چایمان ته فنجان
‏کودکى‌هامان در کوچه‌ها
‏بغض سنگین شادمانى‌ها در گلویمان
‏و معشوقه‌هایمان
‏در دوردست‌ها

ناظم حکمت

همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد مریم حیدرزاده دکلمه بارون

همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد مریم حیدرزاده دکلمه بارون
همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد
لیلی مُرد از غم دوری چرا مجنون نمیاد

روی ماهش کجا پنهون شده اون رفته کجا
چرا از اون وره ابرا دیگه بیرون نمیاد

نیتت رو واسه فال قهوه کردم ولی حیف
عکس چشمای قشنگ توی فنجون نمیاد

منو کُشتی تو با این خنجر دوریت عجبه
چرا از این دله دیوونه یه کم خون نمیاد

مگه تو بی‌خبری موم رو پریشون میکنم
دل تو حتی واسه مویه پریشون نمیاد

دلت از بس که سفید و لطیفه مثه برف
از خجالت تو برفی تو زمستون نمیاد

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود تو اومدی
درا رو بستم از اون وقت دیگه مهمون نمیاد

صدایه بارون قشنگه به شیشه که میخوره
اما با غم نجیب روی ناودون نمیاد

دو سه بار واسط نوشتم مثه آینه میمونی
تو یه بار جواب ندادی چرا شمعدون نمیاد

عمریه اسیرتم اسیر اون چشمای ناز
یه ملاقاتی واسم یه بار به زندون نمیاد

نمیگه کسی واسه مرمتش فکری کنیم
هیچکسی سراغ این کلبه ویرون نمیاد

زندگی بازیه شطرنجه و من منتظرم
طرف مقابلم ولی به میدون نمیاد

گاهی وقتها اینقدر آب و هوام ابری میشه
که قد اشکای من از رود کارون نمیاد

گاهی با خودم میگم شاید میخواد ذوق بکنم
اما معلومه نخواد بیاد که پنهون نمیاد

اونکه برای دیدنش ستاره میشماری اهل نازه
پس با یه خواهش آسون نمیاد

توی نامه آخری کلی دلیل اورده بود
مثلا چون تشنه‌اند یاسایه تو گلدون نمیاد

لااقل کاش راستشو برای من نوشته بود
کاش واسم نوشته بود به خاطر اون نمیاد

مریم حیدرزاده، آلبوم یا تو یا هیچ‌کس، شعر بارون، ۱۳۷۸

ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن بترس از خدا

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند
ز بهر بزرگی پسندیده‌اند

سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست

چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز

همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری

ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است

تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد

برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی

ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن

بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس

کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل

ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار

چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری

نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست

دلش کور باشد سرش بی‌خرد
خردمندش از مردمان نشمرد

ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک

توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست

جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشه خرد و پیل گران

چو سالار ترکان به دل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن

چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت

هم از پشت او روشن کردگار
درختی برآورد یازان به بار

که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است

خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه

خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی

جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیس

فردوسی، داستان سیاوش

نبودنت که بر سطر ها اکران میشود تازه میفهمم کلماتم ایفاگران

نبودنت که بر سطر ها اکران میشود تازه میفهمم کلماتم ایفاگران

نبودنت 

که بر سطر ها اکران می‌شود 

تازه میفهمم 

کلماتم ایفاگران دردند...

جمله هایم تقلای نبودن دارند

انگار نبودنت مسریست!

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق جز محنت و غم نیستی اما

ای عشق تو ما را به کجا می‌کشی ای عشق!

جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق


این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می‌پزی و می‌چشی ای عشق


چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق


دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می‌کنمت هر ششی ای عشق


رخساره مردان نگر آراسته خون

هنگامه حسن است چرا خامشی ای عشق


آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق


بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق


هوشنگ ابتهاج



آنچه مهم است صادق بودن است با صداقت آن چیزهای دیگر هم حاصل

آنچه مهم است صادق بودن است با صداقت آن چیزهای دیگر هم حاصل

آنچه مهم است انسان بودن و ساده بودن نیست. آنچه مهم است صادق بودن است؛ با صداقت آن چیزهای دیگر هم حاصل خواهد شد، هم انسان بودن هم ساده بودن.


آلبر کامو

برگها با شتاب به زیر پایت بوسه برگ به زیر پایت را پاییز

برگها با شتاب به زیر پایت بوسه برگ به زیر پایت را پاییز

برگها با شتاب

به زیر پایت می افتند

تا عطر گامهای تو را بگیرند

و مردم به اشتباه

بوسه برگ به زیر پایت را

پاییز معنا می کنند ...


رستا فتاحی